صدای گوشیم از خواب ناز بیدارم کرد. دستم و از زیر پتو بیرون آوردم و گوشی رو از روی عسلی برداشتم و خفه اش کردم. یکهو یادم افتاد دانشگاه دارم.
به سختی از خواب بیدار شدم و پوفی گفتم. باز هم دلم می خواست بخوابم. پتو رو کنار زدم و از جا بلند شدم. به سر و وضعم نگاه کردم.
خندهم گرفت… لباس خواب بیچاره ام توی تنم کج و کوله و موهام هم هر کدوم یه وری شده بود. هر کسی منو می دید پس می افتاد.
به آشپزخونه رفتم. مامانم صبحانه می خورد… بابام هم طبق معمول به بیمارستان رفته بود.
-صبح بخیر مامان.
-صبح بخیر؛ یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا تا صبحانه بخوریم.
-چشم.
بعد از خوردن صبحانه، تو اتاقم رفتم. خودمو تو آینه دید زدم.
خواستم آرایش کنم ولی همه میگفتن همینطوری خیلی قشنگی…
مژه های بلند و فر خورده ای داشتم پس نیازی به ریمل و خط چشم نداشتم.
ابروهام هم، پر پشت و مشکی بود که همیشه تمیزشون میکردم.
چشم هام هم که مشکی بود و دوست نداشتم لنز بذارم.
برچسب : نویسنده : پارسا پایان mydlroman بازدید : 47